درخت آلبالو: داستانی به بهانه درخت و درختکاری

ارسالی از : حسین صالحی

پسران و دختران، بچه های عزیز ، یکی بود یکی نبود ، باغ نه چندان بزرگی از درخت آلبالو و گیلاس، می دونید کجا بود؟ توی یه دره بزرگ، آخه دره ها جایی هستند که آبها به طرف اونا سرازیر میشن و یه رودخونه درست می شه – رودخونه هم با دست های ما به چندین جویبار کوچیک تبدیل میشه و باغ ها و زمینها رو آب می ده – باغی که ما از اون حرف می زنیم مثل

همه ی باغها هر سال با زحمت خانواده کشاورز، نگهبانی و نگهداری و هرس و آبیاری می شد.

البته برای تقویت آنها از کود گاو و گوسفند که با زحمت به باغ حمل می شد ، استفاده  می کرد. ولی اگر خوب نمی جنبید و مراقبت نمی کرد تخم کرمهای کوچولوی سفید از زمان شکوفه خودشونو آماده می کردن که برن داخل میوه تا زندگی



خودشونو شروع کنند– توی این باغ درختهای آلبالو هر سال در فصل بهار شکوفه های سفید می دادند و یکسره همه جا رو مثل لباس عروس سفیدو دلپذیر می کردند. در یکی از روزهای بهار که همه درختان سبز و جان می گیرند- و کم کم میوه های تازه به بازار می آیند – درخت آلبالویی که مثل بقیه درخت ها بود ، شکوفه صورتی داد وتوی این همه درخت گیلاس و آلبالو و سیب


،این درخت خیلی قشنگ تر شده بود و اگر کسی اونو می دید فکر می کرد اون یه درخت بادامه اما اون یه درخت آلبالو بود.

– کشاورز تا مدتها متوجه نبود – یه روز که داشت دوباره به درختها می رسید ، این درختو دید وخیلی متعجب شد،- اما به کسی نگفت- روزها وشبها میگذشت ...خورشید تو آسمون هر روز از بالای سر باغ عبور می کرد – کشاورز که خیلی کنجکاو شده بود بیشتر از قبل به این درخت توجه داشت . کم کم گلبرگهای شکوفه ها با وزش باد و نسیم افتادند و میوه های درخت آلبالو که همیشه اولش سبز بود، خاکستری شد. کشاورز شبانه روز مواظب درختها بود ...تا اینکه گیلاسهای درختان دیگر قرمز شدند و آلبالو ها هم قرمز ، اما این یک درخت آلبالوهاش داشت سفید می شد ، کشاورز دیگه می خواست به بقیه کشاورزا بگه که یه اتفاقی برای درخت آلبالوش افتاده. بالاخره یه روز که دور هم جمع بودند و از محصول باغ ها صحبت می کردند ، این راز خودشو به دیگران گفت ، ولی کسی باور نکرد. مگه میشه آلبالو سفید بشه ، تازه مگه میشه ،شکوفه سفید، صورتی بشه ! ؟ بعد از اون روز کشاورز دیگه به کسی درباره اون درخت آلبالو چیزی نگفت. تا اینکه یه روز کشاورز یک سبد کوچک از آلبالوهای سفیدو چید و برد خونه، توی راه از اون آلبالوها به چند نفر داد اونها که باور نمی کردند ، وقتی آلبالوی سفیدو دیدند

با تعجب باور کردند و باخودشون می گفتند: حتما این میوه اسم دیگه ای داره .

آلبالو که سفید نمی شه . مزه این میوه هم شیرین بود. تازه توی دهن که میذاشتی اونقدر خوشمزه و نرم بود که آدم فکر می کرد ژله است و شاید از اون هم خوشمزه تر. فردای اون روز چند نفر از کشاورزا جمع شدند و رفتن پیش اون کشاورز، و گفتند که ما حرف تورو باور کردیم، از تو میخاییم که موقع میوه چینی از ما و خانواده ما کمک بگیری و موقع نشا و نهال کاری شاخه ای از اون درخت یا نهالی از اون به ما بدی تا پیوند بزنیم یا بکاریم و ما هم از اون درخت داشته باشیم. کشاورز که خیلی خوشحال شده بود ،بدون اینکه جواب رد بده قبول کرد . چند روز بعد بقیه کشاورزا هم پیشش آمدند ...گیلاسها و آلبالوها خوب رسیده شد و موقع چیدن اونا شد ...کشاورز تصمیم گرفت که امسال نه تنها به همه نهال بده بلکه همه آلبالوهای سفیدو تقسیم کنه. کشاورزا وقتی تصمیم اونو فهمیدن دسته دسته برای کمک پیش اون می آمدند تا میوه های باغشو بچینن ...با این کار همگی خوشحال بودن که در فصلهای بعد بیشترشان آلبالوی سفید هم خواهند داشت. ...


نگارش و تنظیم: حسین صالحی بهمن 92.